سهیلا کجاست چرا دیر کرده نیومده ...تا حالا سابقه نداشت دیر کنه ...گیر کرده بود بیرون نمی اومد تمام سعی خودشونو کردن همین اول کار بگم که موفق شدند بیرون بیارند ادامه سهیلا کجاست............ سهیلا کجایی دلم شور میزنه دلواپس هستم نکنه نکنه..... نه فکر بد نکن اون خیلی خوبه اخه دیر کرده شب شد ساعت از 11 هم گذشته بود سهیلا نیومد کجاست؟ شب شد ساعت از 12 هم گذشته بود سهیلا نیومد کجاست؟ و نگرانی و دلشوره با حرکت عقربه های ساعت بیشتر می شد خانه ها یکی پس از دیگری چراغهایشان خاموش می شد اما خبری از سهیلا نشد یعنی سهیلا کجا رفته اون سابقه نداشت دیر به خانه بیاد. رفتم یک لیوان اب از پارچ برداشتم خوردم چشمانم خسته شده بود از بس به ساعت نگاه کردمسهیلا بچه نبود که راه را گم کنه ساعت را که نگاه کردم خشکم زد و عرق سردی بر پیشانیم ریخت سهیلا 25 سال داره زیبا و قد بلند و کمر باریک و همیشه هم شاد بود زنی بسیار ایده ال و دوست داشتنی قرار بود بره بازار خرید کنه 2 زار برگرده بیاد خانه به ناچار دیدم ساعت 1 شب شده فانوس را برداشته به سراغ همسایه ها رفتم صدای شیون یک زن می امد که می گفت کمک کمک ما همسایه ها رفتیم دیدیم در یک خانه کلنگی خراب سهیلا افتاده روی زمین و داره بچه 9 ماه رو دنیا میاره فوری زالو را خبر کردیم زایو بلد بود بچه دنیا زایو گفت اب گرم بیارین با پارچه تمیز همه گفتند این موقع شب از کجا اب گرم بیاریم زایو گفت داد بزنید اب گرم میخوایم اگر کسی نیاورد بگید میخریم داد زدند یکنفر هم اب گرم نیاورد داد زدند گفتند می خریم در کمتر از 5 دقیقه به اندازه یک تانکر اب گرم اوردند زایو هر کاری می کرد بچه بیرون نمی اومد گویی در باتلاقی گیر کرده باشه زایو گفت کمک کنید با هم بیاریم بیرون یکی دستش یکی پای بچه یکی کله رو گرفت یکی گفت سهیلاجون بستنی میخوری یکی گفت این وقت شب بستنی کجا بوود تازه این داره بچهع دنیا میاره درد داره حال بستنی خوردن رو نداره اوردند بیرون شستند ناف را بریدند بچه نوزاد سالم بیرون امد ااسمشو گذاشتند بیاره اون دختر را سالم دنیا اورد و گفتم مینا عشق اولم مینا عشق اخرم همه دنیا مال تو همه عشقها مال تو هم ترسیده بودم هم شاد بودم هم سهیلا سالم بود هم بچه پایان این یک داستان علمی تخیلی بود و واقعیت نداشت.
مینا کجایی دلم شور میزنه دلواپس هستم نکنه نکنه..... نه فکر بد نکن اون خیلی خوبه اخه دیر کرده شب شد ساعت از 11 هم گذشته بود مینا نیومد کجاست؟ شب شد ساعت از 12 هم گذشته بود مینا نیومد کجاست؟ و نگرانی و دلشوره با حرکت عقربه های ساعت بیشتر می شد خانه ها یکی پس از دیگری چراغهایشان خاموش می شد اما خبری از مینا نشد یعنی منیره کجا رفته اون سابقه نداشت دیر به خانه بیاد. رفتم یک لیوان اب از پارچ برداشتم خوردم چشمانم خسته شده بود از بس به ساعت نگاه کردم منیره بچه نبود که راه را گم کنه ساعت را که نگاه کردم خشکم زد و عرق سردی بر پیشانیم ریخت مینا 24 سال داره زیبا و قد بلند و کمر باریک و همیشه هم شاد بود زنی بسیار ایده ال و دوست داشتنی قرار بود بره بازار خرید کنه 2 زار برگرده بیاد خانه به ناچار دیدم ساعت 1 شب شده فانوس را برداشته به سراغ همسایه ها رفتم صدای شیون یک زن می امد که می گفت کمک کمک ما همسایه ها رفتیم دیدیم در یک خانه کلنگی خراب مینا افتاده روی زمین و داره بچه 9 ماه رو دنیا میاره فوری زالو را خبر کردیم زایو بلد بود بچه دنیا زایو گفت اب گرم بیارین با پارچه تمیز همه گفتند این موقع شب از کجا اب گرم بیاریم زایو گفت داد بزنید اب گرم میخوایم اگر کسی نیاورد بگید میخریم داد زدند یکنفر هم اب گرم نیاورد داد زدند گفتند می خریم در کمتر از 5 دقیقه به اندازه یک تانکر اب گرم اوردند زایو هر کاری می کرد بچه بیرون نمی اومد گویی در باتلاقی گیر کرده باشه زایو گفت کمک کنید با هم بیاریم بیرون یکی دستش یکی پای بچه یکی کله رو گرفت اوردند بیرون شستند ناف را بریدند بچه نوزاد سالم بیرون امد ااسمشو گذاشتند بیاره اون دختر را سالم دنیا اورد و گفتم مینا عشق اولم مینا عشق اخرم همه دنیا مال تو همه عشقها مال تو هم ترسیده بودم هم شاد بودم هم منیره سالم بود هم بچه پایان این یک داستان علمی تخیلی بود و واقعیت نداشت.
She was obsessed The first time I saw an obsessive person but I did not know what an obsessive person is and what he thinks and wants from life. I was in the second grade of middle school, what he thinks and wants from life. I was in the second grade of middle school, I was almost a smart student, or at least a middle school student, and I could not pass. We had a neighbor in our alley. My son should be accepted. I accepted. I went to teach him every day, but instead of learning, he painted. He painted a ladder, put it on the wall, and drew a beautiful girl behind the window. I told him that you should study. Accept. Wait until you reach this girl next door, you are only 12 years old, your mouth smells like milk, he said go up, come down, I’m not studying, I can not read, my head does not hurt, I said I will take money from your father to accept you You are beaten, you learn by force, and if you are accepted, I promise you that you will marry that girl. He said, “I love Farangis very much. You do not know what a lover means, but he agreed to study and be accepted. Their house hung the clothes they had washed on a rope. Say well, I said well, it will be good until the sun goes down. They had friends, some of them did not. Since I passed, his mother said that you ate the clothes you passed. I said, “I do not know. I do not think it was eaten.” I went upstairs. Suppose it is eaten, I am not dirty, my mother said, this is the form ……………….. I told you that it is very little tradition. I am learning to go to my age school, where I have been participating in this driving instruction letter for 18 years to get a certificate. I love driving. Honestly, he became a driver. I saw ادامه این ماجرا در اینجا armin3d.com
این یک داستان خیالی نیست واقی هست اورجینان هست دست اول بکر و دست نخورده نردبان می گذاشت بره بالا پشت پنجره دختر را ببیند می گفت دوستش دارم حاضرم همه چیز زندگیم را بدم اون رو به دست بیارم همین اول کار بگم که اون به دختر مورد علاقه اش یعنی پرستو رسید غلام عاشق پرستو بود به خاطر پرستو توانست قبول بشه مدرک کلاس پنجم را بگیره باباش هم همین رو میخواست میگفت من که بیسوادم حداقل پسرم تا کلاس پنجم مدرک داشته باشه مینی بوس باباش به همین پسر رسید و اون رانندگی میکنه اولین بار که یک ادم وسواسی رو دیدم ولی نمی دونستم که ادم وسواسی چی هست و اصلا چه جوری فکر می کنه و از زندگی چی میخواهد. کلاس دوم راهنمایی بودم تقریبا شاگرد زرنگ کلاس یا حداقل متوسط بودم و رد نمی شدم یک همسایه ای داشتیم در کوچه ما یک روز پدرش منو دید گفت پسر من 2 سال هست که نمیتونه کلاس پنجم ابتدایی را قبول بشه به تو پول می دهم به شرطی که پسرم قبول شود قبول کردم هر روز می رفتم به اون یاد می دادم اما اون به جای اینکه درس یاد بگیره نقاشی می کشید یک نردبان نقاشی می کرد روی دیوار می گذاشت و یک پنجره پشت پنجره یک دختر زیبا می کشید گفتم تو باید درس بخونی قبول بشی تا به این دختر همسایه برسی تازه تو فقط 12 سال سن داری دهانت بوی شیر میده گفت بالا بری پایین بیای درس نمی خونم نمیتونم بخونم کله ام کمار نمی کنه گفتم از پدرت پول می گیرم که تو رو قبول کنم اگر درس نخونی به بابات میگیم کتک میخوری زور یاد می گیری و اگر قبول بشی به تو قول میدم با اون دختر ازدواج کنی گفت من فرنگیس رو خیلی دوست دارم تو نمی دونی عاشقی یعنی اما اون قبول کرد درس بخونه قبول بشه یک روز که از حیاط خانه انها می رفتم به سمت خانه انها لباسهایی را که شسته بودند اویزان کرده بودند بر روی طنابی بگو خوب گفتم خوب تا افتاب بخوره خوب بشه خانه ها هم بعضی ها دیوار داشتند بعضی ها نداشتند از انجا که رد شدم مادرش گفت از اون لباسها که رد شدی بدنت به انها خورد گفتم نمی دونم فکر نمی کنم خورده باشه رفتم بالا پسرش گفت کاش میگفتی نخورد چون الان همه اون لباسها را 3 بار باید بشوره تعجب کردم گفتم فرض کن خورده باشه من که ادامه ماجرا که واقعی هم هست در این سایت armin3d.com ..............