بین یک میلیون همه کرونایی شدند اما یکنفر نشد علمی تخیلی از الان بگم که این یک داستان است و تخیلی هست و واقعی نیست چرا بین این همه یک میلیون نفر همه کرونایی شدند اما فقط اف44 کرونایی نشد؟ اف 44 تصمیم گرفت هر جور شده ماده ای اختراع کنه و کرونا رو نابود کنه ولی چه جوری می توانست بفهمه که ماده ای که اختراع خودش بود تاثیر کرده و کرونانمی گیرد اون ماده ای را که اختراع کرده بود ازمایش کرد پس بین ادمهایی که کرونا داشتند و همه انها در یک کشتی بزرگ با یک میلیون نفر سرنشین داشتند رفت و از قبل می دانست همه کرونا دارند و در اشپزخانه انجا مشغول به کار شدبه بینی و اطراف چشمش کرم مخصوصی که خودش درست کرده بود زد و بوی ان برای کرونا اصلا خوش ایند نبود و همه کرونایی ها از صورت اون قبل از اینکه به فاصله 3 متری برسند فرار می کردند و هر کسی هم که نزدیک اون بود کرونایش خوب می شد این بو برای اف 44 ازار دهنده نبود و بوی معمولی بود. پایان the end
دخترها همه بیاین سوار بشین ماشین بوق زددخترها همه بیاین سوار بشین ماشین بوق زد بله ماشین زرد رنگ ب ام و مدل 1981 امد. همه دخترها دویدند تا سوار ماشین بشن اما اما چی؟ اما یکی از دخترها در هنگام دویدن پایش پیچ خورد و افتاد بر روی زمین راننده که مرد جوانی بود از ماشین پیاده شد و به طرف ان دختر رفت تا به او کمک کند اما اما چی؟ اما ناگهان به یک متری او که رسید به طرف ماشین امد و خیلی ترسیده بود رنگش مثل کچ سفید شده بود ما دخترها گفتیم چی شد چرا برگشتی اگه نمی تونی گمک کنی ما بریم شاید اون یک دختر هست و تو می ترسی به ان دست بزنی اون گفت شما هم نمی توانید به او کمک کنید بیشتر تعجب کردیم دختر جیغ زد و کمک خواست راننده جوان گفت فوری اتش روشن کنید تا ان پلنگ سیاه تیز دندان ان دختر را نخورد.. اینبار همه دخترها با هم فریاد زندند ببر تیز دندان در اینجاست....فوری اتش روشن کردیم و دختر را سوار ماشین کردیم و فرار کردیم داستانهای قشنگ ولی کوتاه.... the end
بارتروز در سایه سومین گاریکو وقتی تمام روز را در کنار برکه بارکی در ایرودا قدم می زدم قایقی که مربوط به دوره بینانس بود ب تکه هایی از گل و لای زیادی که سبزه و خزه و چندین تخم مرغ تازه که معلوم بود مربوط به مرغان سفید بال دراز با نوک منقار بزرگ زرد بودند دیده می شد. نقشه این منطقه مرا خیلی زود یاد داستانی انداخت که چند سال پیش درست در میان یک کشتی مسافربری در حالیکه که بعضی وقتها هم به دریا و اقیانوس نگاه می کردم و هم چنین تعداد زیادی از نهنگها که بعضی وقتها در این اقیانوس بزرگ در حال رفتن به جای دیگری بود می دیدم. پیرمردی هم در حال ماهی گفتن بود و بعضی وقتها ماهی بزرگی می گرفت نمی توانست بالا بیاره خنده دار بود زور می زد همین داستان تمام. the end mongomeri