آنا دختر ۲۴ ساله وقتی در حال اسکی بود ناگهان گرگی به اون نزدیک شد گرگ گرسنه بود و انا لقمه چرب و نرمی بود گرگ به انا خیلی نزدیک شد و دندن های تیز خودش رو به انا نشون داد انا گفت بمن نزدیک نشو گازم نگیر اما گرگ که زبان انا رو نمی فهمید گرگ رو بروی انا بود و دستهایش رو بلند کرد تا گازش بگیره انا از ترس یکقدم عقب رفت و از بالای کوه به درون دره که رودخانه بود افتاد در یک قایقی که اونجا بود اون قایق برای یک جوانی فقیر بود که ماهیگیری می کرد و در جنگل کلبه ای داشت جوان وقتی برگشت به سمت قایق دید یک دختر بیهوش افتاده بالا رو نگاه کرد دید گرگی آن بالاست ماجرا رو فهمید انا رو برد خونه و چند روزی آنجا استراحت کرد تا حاش بهتر شد آنها با هم ازدواج کردند.