یکی بود یکی نبود دریا آرام بود سبزه زهراخانم سرسبز صدای پرندگان بهه گوش می رسید زندگی طبیعی بود خزوس خزوس بود مرغ هم مرغ بود ناگهان طوفانی به بژزگی ۲۰ ریشتر اومد مهمانی ناخوانده اومد دلم لرزید یخ کردم دیدم دلداری عشقم رو بزور از من گرفت و با خود برد جایی که هرگز دستم به او نمیرسه چه بگویم با من ای دل چه ها کردی تپ مرا با عشق اون آشنا کردی بعد این زاری نکن هوس یاری نکن برو ای دل دل دیوانه حتی از خواب و خیال هم بهتر بود اون مرو سیه چهره عشقم رو ربود هم خودش مرد هم عشقم حالا من موندم با یه دنیا خاطرات چقدر خاطره از عشق تو این نوی سپیده هنوز دل میشه هلشق همین هم یه امیده دلم ای دل غافل نزا. تنها بمونیم پاشو چشماتو وا کن ببین رفته جوونی ..
یکی از مردگان 18 هزار سال قبل از میلاد در اتاقش نشسته بود و داشت انگور را دانه به دانه می خورد در حالی که داشت انگور را میخورد خانومش که به بازار رفته بود تا شکر بخره وارد خونه شد و در غاری که آن زمان به صورت غار بود زندگی نیمه مجللی داشتند تقریبا همه مثل هم بودند و از ترس حیوانات وحشی خلاصه خانومش میگه تو داری تنهایی ان گور می خوری منم میخوام دعوا میگیرند و به اون زن هیچی نمیده زن عصبانی میشه با لنه کفش که ته آن میخ داشت صربه ای به سرش میزنه و از ترس شکر رو توی همون دیگی میریزه که انگور در داخل آن بود مرد هم بر اثر ضربه مرد یعنی از دنیا رفت خانومش پس از سالها بر میگرده میبینه فقط یک اسکلت از اون مونده و داخل اون دیگ هم اثری از شکر نیست و انگور با آبی که داخل دیگ بود با شکر مخلوط شد و آن شوهر قبل از مرگش پارچه ای که از پوست میش در دستش بود روی آن را پوشانده بود تا مگسی پشه ای حشره ای در داخل آن نیفتد زن تشنه اش شد و آن آب انگور را خورد دید چشمهایش 4 تا میبینه یکنفر که به داخل غار آمد زن به اون دری وری میگفت تور توری میزد به قول عزیز جون مست شده بود مرد به اون زن گفت چقدر تلو تلو میخوری مرد هم خورد آن هم چشمهایش 4 تا می دید روی پایش نمیتونست وایسه و خورد زمین سرش خورد به زمین مرد زن آنقدر خورد که دید داره میمیره اما قبل از مرگش خاطراتش رو نوشت که با نوشیدن این شراب مرد یکنفر آن دفترچه خاطرات را پیدا کرد...
راز طول عمر زیاد کشف شد اولین راز و مهمترین راز که باعث میشه 50 سال به عمر یک انسان اضافه بشه پول هست دانشمند زیگمویند فروید استاد برجسته روانشناسی که در قرن 17 قبل از میلاد می زیست در دوران روم باستان انسانها پیشرفت کرده بودند و نسبت به قبایل وحشی بربرها جلوتر از زمان بودند مجسمه های آنان در آتن یونان و روم هنوز هم هست البته از آن همه شکوه و عضمت و بزرگی دیگر خبری نیست و روم به هزار تیکه کشور کوچک تقسیم شده هرودوت می نویسد آدمها...برق رفت دیگه نتونستم بنویسم ....
آدمها نباید منتظر نسل جدید باشن تا همه چیز دنیا رو کشف کنند بهتره با همین نسل همه چیز دنیا رو که قراره مثلا در قرن 30 یا قرن 300 کشف بشه در همین 10 سال کشف کنند البته انسانها خیلی پیشرفت کردند مثلا ممکنه همین الان ربات ایلون ماسک از کنار ما رد بشه بدون اینکه ما تشخیص بدیم این ایلون واقعی بود یا ربات حتی احتمال داره ایلون ماسک داروی ضد مرگ رو کشف کرده باشه اما به ما نگه و یا حتی ممکنه از مغز انسانها کپی بگیرن و دقیقا مثل همون آدم رو درست کنند خودشون در خونه بشینن و رباتی که دقیقا شبیه خودش هست در بازار داره خرید انجام میده حتی ممکنه در آینده 10 تا آدم دقیقا مثل هم راه برن بدون اینکه آدم بدونه کدومشون واقیه و خیلی جیزهای دیگه مورچه ها همه شبیه هم هستند یا اردکه یا مرغها ....
تسخیر خوشبختی یکی بود که باعث شد فقط با حرفهایش یک معازه بخرم اون مرد بسیار مهربانی بود با یه پیپ بر لب و یک دست کت و شلوار که کتش 4 خانه کوچک بین قهوه ای و رنگ کرم بود کراواتی که بر جمال او و زیبایی او می افزایید باورم نمشد چنین آدمی هم وجود داشته باشه سالهاست که مرده ولی همیشه به یاد اون هستم گفتم وضعیت اقتصادیم خوب نیست و گفت دوست داری به چه برسی چه چیزی داشته باشی گفت یه مغازه اما نمیتونم بخرم چون مقدار پوللم حتی نصف یک مغازه نیست اون گفت خوب به حرفهایم گوش بده اگر متوجه نشدی بگو تکرار کنم 3 بار تکرار کرد موضوع رو گرفتم در کمتر از یک هفته تونستم مغازه رو بخرم شروع به کار کردم به هر کسی که میگفتم اون مرد به من فقط با خرفهایش کمک کرد باور نمی کرد اون گفت برو همین الان با پولهایت طلا سکه بخر حتی اگر شد بدهکار هم شدی نگران نباش پس از خرید مغازه پول بدهکاریهایت رو بده اگر با اون در آنروز آشنا نمیشدم هرگز نمیتونستم مغازه بخرم اون یاد داد باید تغر کنم اون گفت ا گر زندگیات پر از علاقه و شادی نباشه، مشکل از دنیای بیرون نیست — از درون توست. تغییرش بده...