فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

همه چیزم نو بود تو اومدی کهنه اش کردی

قلبم صاف بود چشمام درخشان بود شب کاملا تاریک و شب بود و روز هم  روشن  بود و روز بود کاش هرگز تو رو به قلبم راه  نمی  دادم  هر چند  دلم گفت  بگذر از این اما گفتم شید که تو همونی هستی که میخوام چطور  دلم اومد  قلب نازنینم رو که مثل آینه  صاف بود به تو بسپارم  گویی  طلسم  و جادو شده بود یا  کنترل  شده از  راه  دور  بودم  کنترل از  موجوداتی  که  نمیشناختم  نامریی بودند اما  وجود داشتند از وقتی که  با تو آشنا شدم دیگه  رنگ  خوشبختی رو ندیدم نه آسمان برام آسمان بود نه  دریا  دریا  بود همه چیز غیر عادی  و غیر طبیعی بود  حتی  چپ و راست یه جاده حتی  باریدن  برف و باران  همه  برام  مصنوعی  شدند زندگیم رو  نابود کردی فقط یه راه برام مونده  تا بیشتر از این  گرفتارت نشدم دست از تو بکشم  و  دنبال کسی  باشم که دلش  با دلم  یکی باشه هر چند میدونم اون هم بیاد مثل تو پس از مدتی  ترکم میکنه اذیتم میکنه  پا روی  عشقش میزاره میره  دنبال  کسی دیگه شاید بهترین کار این باشه  هر کی تا هر لحظه ای که با من بود من هم با اون باشم  وقتی  جدا شد من هم مثل تو برم  دنبال یکی  دیگه شاید واقعا  همه  تنوع  طلب هستند و کسی کسی رو نمیخواد اگر هم میخواد بهتر از اون پیدا نکردند کافیه  یک جفت چشم زیبا ببینند فوری میرن مثل آهنربا جذبش میشن اصلا  نمیگن  یکی  منو دوستم داره دست خودشون نیست  ...

عجیبترین خواب یک بشر موفق تصور واقعی

یک روز صبح که از خواب بیدار شد رفت طرف پنجره اتاق که میتونست خیابان رو ببینه ماشین‌ها رو ببینه و آدم‌ها رو هم ببینه اما اینبار با دفعات قبل فرق می کرد چون نه ماشینی می دید نه انسانی نه چرنده ای نه حتی پرنده ای با خودش گفت چه اتفاقی افتاده من که بیدار شدم و اینها که خواب نیستند یعنی ممکنه من هنوز در خواب باشم ولی این اتفاقات ور بیداری دارن می افتند بله کاملا خواب بود و خودش هم نمی دونست که داره خواب میبینه یعنی از زمانی که بیرون اومده بود و بیدار شد رفت کنتر پنجره باز هم خواب بود اما فکر می کرد بیداره طاقت نیاورد رفت بیرون باز هم دید کسی نیستند زد رفت جلوتر باز هم چیزی نمی دید غروب شد ترسید یعنی تا آخر عمر در جهان به این بزرگی تنهای تنها باید بمونه شب شد تصمیم گرفت به زندگیش پایان بده همین کار رو هم کرد درست در آخرین لحظه قبل از مرگ از خواب بیدار شد فهمید همه چیز فقط خواب بود دوران کرونا اونو بیاد خوابش می انداخت

چگونه برق درست کنیم و رایگان استفاده کنیم

چگونه برق  درست کنیم و رایگان استفاده کنیم و اگر هم کسی خواست  برق  زیادی رو به اون و دیگران و دیگرانتران بفروشیم حتی  به  سرنشینان  کرات  دیگر  وقتی آدم  برق  تولید کنه  که  حتی از برق   کنونی  نیز بهتر  باشه  چرا  درست  نکنه  خیلی هم آسونه  کسی  حتی  به  فکرش هم نمی  رسید که  برق  به همین آسانی  بدون  داشتن  مهارتی برق  داشته باشه همه چسبیدن  به همین  برقی  که ادیسون اختراع کرده  و  یکنفر هم سعی  نکرده  اون  مخ  خودش  رو به کار بیندازه   جیزی که  همه  مردم  جهان  حتی  انسانهای  سیارات  دیگه  هم نیاز  دارند  برق  میلیاردها پیش اختراع  شده  اون هم  در  طبیعت  قبل از باران اومدن رعدو برقی می زنه  و همه جا  ناگهان  روشن میشه  آیا  کسی  کلید برق  رو میزنه که  اینگونه  در یک لحظه همه جا روشن میشه خوب  بهتره یکنفر  این برق  دوم رو اختراع کنه  شاید با فکر کردن بشه  برق مجانی هم تولید کرد ...

4 سالم بود تجربه واقعی نزدیک به مرگ ساعت 1 نیمه شب بود

24  سالم بود تجربه واقعی  نزدیک به مرگ  ساعت 1 نیمه شب بود که احساس کردم دیگه  روی  تختم نیستم برای اینکه  مطمین بشم که  از  تحت به سمت بالا دارم میرم دستهایم که  روی آن  ملافه  سفید رنگ بود به سمت پایینتر به تخت دراز کردم اما دیدم  دستم  به  تخت نمی خوره گفتم عجب خوابی دارم می بینم من این بالا  چه جوری دارم میرم باز هم بالاتر رفتم ولی این بالا رفتن آرام آرام بود گفتم بیدار بشم  ببینم این دیگه  چه جور خوابی هست اما  وقتی  فهمیدم  بیدار هستم و این یک خواب نیست بیشتر تعجب کردم با دقت بخوانید چون نه دارم خالیبندی میکنم نه چیزی  از اون کم میکنم  فقط میخوام بدونم اگر شما به جای من بودین چیکار میکردین میرفتین یا  میموندین وقتی بیدار شدم  دیدم  اصلا خواب نبودم که بیدار بشم ولی  باز هم برای اینکه مصمین بشم  این یک خواب هست یا بیداری  تمام اتاقم رو  نگاه کردم  دیدم  همه چیز  مثل زمان بیداری هست  حتی  ظرف  نشسته  در  کنار اتاق  و دیگه  مطین شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم  1  نیمه شب هست  یادم اومد  در همین  زمان بود که  رفتم بخوابم کم کم رفتم بالاتر وقتی نزدیک سقف اتاق شدم احساس کردم  یکی  پیش منه  یکی که نمیشد دید اما میشد  حس کرد بنظرم اون کاملا  سیاه بود و لی صداش  رو میشنیدم صداش می گفت  چه احساسی داری  از این حالت گفتم  خیلی  عالیه  اونی که  پایین  در رختخواب هست  منم یا اینی که  داره  بالا میره گفت هر 2 تاتون یکی هستین و تو داری میمری  و کمتر از چند ثانیه  دیگه  نمیتونی  اون پایینی رو ببینی گفتم اگر این  واقعا مرگه میتونم برم  در جسمم و  دوباره بیام بالا  گفت ته  اگر برگردی به جسمت  دیگه از بالایی خبری نیست پیش خودم گفتم  باید برم لامپ رو روشن کنم اگر تونستن لامپ رو  روشن کنم یعنی  هنوز اون پایینی   قدرت  داره و میتونه روشن کنه اون  سایه سیاه گفت  دیگه  وقت رفتنه  یک لحظه احساس کزدم  تمام دنیا رو دارم  در یکم لحظه  کمتر از یک  چشم به هم زدن میبینم گفتم  اول یه فرصت بده  ببینم  اون پایینی  رو میتونم حرکت بدم یا نه  گفت نمیشه  اینجا انتخاب با تو نیست من تصمیم میگیرم که  به جسمت برکردی  یا با من بیای  اگر  میخوای میتونم لذت رفتن به اون دنیا رو چند برابر کنم تا جاییکه  خودت بگی  میام در این لحظه  لذت خیلی بیشتر شد گفتم  دلم میخواد بمیرم اگر مردن  همینه  این که خیلی عالیه در این لحظه دیدم چند نفر وارد اتاق شدند دری که  بسته بود اما اونا وارد شدند اونا رو میشناختم یکی گفت این که خیلی سالم بود  برای چی  مرده بعدش  فهمیدم که واقعا دیگه  مردم و این آخرین تصمیم هست اون سایه هم میگفت آخرین  نگاهت رو بکن بعدش  وارد  جهانی میشیم که  تحربه لذتش  میلیونها برابره این هست گفتم  به من اجازه بده برم توی جسمم بعدش با تو میام اون گفت  بنظر میاد تو هنوز آماده  مرگ نیستی میتونی بری در جسمت اما دیگه نمیتونی  منو مببینی ی0 بمیری  اومدم در جسمم برق رو روشن کردم دیدم  از بالایی خبری نیست و خیلی  ناراحت شدم  گفتم  مرگ  چقدر لذت بحشه چه فرصتی رو از دست دادم  بعد از اون  بجربه  تا مدتی  بعضی از چیزا رو میتنستم  دقیق پیش بینی کنم که  خودم به خودم میگفتم اینا همه شانسی بود و تو چیزی رو  پیش بینی نکردی ولی  واقعا  مرگ  حیف که  دیکه نمیشه آدم بیاد بگه  که  چقدر  لذت داشت آدم  در اون لحظه  نه ثروت نه خونه  نه زیبایی  خلاصه هیچی نمیخواد چون احساس  میکنه  به هیچکدومشون نیاز  نداره  و از همه اینها  بالتر رو  داره احساسی که  هیچ  لذتی در این دنیا  به پای اون نمیرسه ....

24 سالم بود تجربه واقعی نزدیک به مرگ

24  سالم بود تجربه واقعی  نزدیک به مرگ  ساعت 1 نیمه شب بود که احساس کردم دیگه  روی  تختم نیستم برای اینکه  مطمین بشم که  از  تحت به سمت بالا دارم میرم دستهایم که  روی آن  ملافه  سفید رنگ بود به سمت پایینتر به تخت دراز کردم اما دیدم  دستم  به  تخت نمی خوره گفتم عجب خوابی دارم می بینم من این بالا  چه جوری دارم میرم باز هم بالاتر رفتم ولی این بالا رفتن آرام آرام بود گفتم بیدار بشم  ببینم این دیگه  چه جور خوابی هست اما  وقتی  فهمیدم  بیدار هستم و این یک خواب نیست بیشتر تعجب کردم اگر دوست دارین بیشتر بگم برام نظر بزارین و بگین ادامه رو بگین ...