چند روزی بود غمگین بود ..حرفهایی که زدم فقط میخواستم شادش کنم از حرفهام میخندید اون افسره بود و هر چه بیشتر حرف می زدم اون بیشتر و بیشتر می خندید و من هم از دیدن صورت شادش خوشحال می شدم و بیشتر حرفهایی می زدم که اون رو بیشتر خوشحال تر کنم اون نیاز داشت که روحیه تازه بگیره و در رکهای منجمد شده بدنش خون تازه ولی شاد در جریان بشه وقتی که خنده هایش خیلی زیاد شد و از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ناگهان فریاد زد و گفت دیگه پیشم نمون دیگه خرف نزن همین حالا برو از این شهر دور شو ... من تعجب کردم و گفتم حالا که بودو نبودم واسه تو فرقی نداره موندن من کنار تو خستگی برات میاره میزنم میرم از این شهر میزارم سر به بیابون .....