فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فقط داستان هست واقعی نیست اولین بار که سینما رفتم

این ماجرا واقعیت نداره و فقط یک داستان هست  رابرت صداش میکردند چون  قیافه اش به  خارجی ها میخورد جالب اینجاست یه هنرپیشه بود به نام  رابرت  که  مثل اون  بود این اسمش  داوود بود اما    به اون میگفتند  داوید خوئب بگذریم برسیم به  داستان: اولین بار که سینما رفتم اولین فیلمی که دیدم هیچ چیزی از فیلم یادم نمیاد چون فقط ۷ ماه داشتم در داخل سینما گریه کردم این رو اطرافیان تعریف می کنند میگن نمیزاشتی راحت فیلم نگاه کنند تا اینکه یک خانومی اومد گفت این بچه گرسنه اش هست و همونجا به تو شیر داد تو هم  گفتی مامان مامان اون زن گفت این بچه مته به من میگه مامان و با تو پا به فرار گزاشت بسختی تو رو بعد از چند سال پیدا کردیم همین پایان.

این فقط یک داستان هست پس لطفا سوال نکنید آیا واقعا اینجوری میشه

واقعیت با  تخیل  خیلی فرق داره  هرگز یک رویا  واقعی  نمیشه همه میدونن که  رویا  فقط  فکر و خیال هست قرار نیست من اینجا بشینم فکر کنم که  انیشتین زمان میشم و همش رویا پردازی کنم پس واقعیت با رویا  زمین تا آسمان فرق داره در یک روز خوب  پاییز که همه جا آرام بود لیلی بر روی  صندلی خودش  تلو تلو می خورد و داشت کتاب  قصه  مینزورا رو میخوند غافل از اینکه  این مینزورا  واقعی بود هوا هم خیلی خوب و آفتابی بود یک کرغ ماهیخوار هم در روبروی لیلی در حال شکار یک ماهی بود که ناگهان مونودایکس  فوس آز آسمان می افته پایین و به لیلی میگه  فرار کن دارند میان تو رو با خودشون میبرن اون کتاب رو فوری بینداز دور یک میندوزا در حال  رسیدن به سیاره زمین بود ناگهان همه جا آرام آرام  تاریکتر میشد مینزورا  100  برابر  سیاره زمین بود و با چنگالش  زمین را  می گیرد و با خودش  به  کهکشانهای  ناشناخته میبره این یک داستان بود و واغیت پیدا نمیکنه  لطفا  ساوال نکنید در چه زمانی  این اتفاق می افته همین پایان.

احساس عجیب تنهایی هیچ دری به سوی خوشبختی باز نمیشه

این تنهایی با  آدمهای  دور بر پر نمیشه فقط با یه آدم خاصی  که  مخصوص خودمه و مثل  آدمهای  سیاره  منه میتونه منو از تنهایی بیرو ن بیاره  نکنه اون  تویی تویی که  نمیشناسمت یه جوریه یه حالت عجیب این احساس که آدم فکر کنه  از سیاره ای به یک  سیاره  ناشناخته پا گذاشته که همه غریبه هستند و حتی اگر هم همه آشنا باشند باز هم یه چیزی  سر جاش  نیست اونی که میخوام هست  میبینمش  میتونه تنهایی منو پر کنه همه جا  هست  اما  دسترسی به او  عیر ممکنه نمیشه گفت نمیشه  در باره اش حرف زد فقط باید تحمل کن آخه آدمهای  سیاره من  مثل خودم هستند اما دستم به اونا  نمیرسه چون در جایی فرود اومدم که  نباید می اومدم بهتره مثل بچه ها باشم بچه ها  شادند این همه روز گذشت باز هم میگذرند این نامه رو همین الان پاره میکنم پا روی  دلم میزارم کسی  چی میدونه شاید در همین سیاره یه قلبی یه چشمی  منتظرمه همین پایان.

این ماجرا واقعی نیست داستان هست : دلم میخواد تنهایی ام را با یکی قسمت کنم

همیشه صبح که از خواب بیدار میشم میگم یعنی ممکنه امروز  اونی که  میخوام  پیداش کنم  واسه همین وقتی میرم بیرون به هر نفر یکبار نگاه میکنم اگر از  قیافه صورت لباسش خوشم بیاد 2 بار و بارها نگاه می کنم اگر اون به من نگاه کرد و دیگه  نگاه نکرد نگاهش نمی کنم چون من فقط یکی رو میخوام مثل رستم باشه سوسول دوست ندارم  رو میخوام  منو نمیخواد میشه خوب باید اون هم بخواد اونی که مثل من تنهایی خودش رو دوست داره با یکی مثل من کمر باریک قسمت کنه و در دل خودش  بگه  کمر باریک من  شب تاریک من بیا به بالین من غوغا بپا کن کمر باریک شاید در طول  زمانی که بیرون هستم همه رو نگاه میکنم از هر 100 نفر فقط از یکی خوشم میاد اما اون منو نمیخواد شاید هم فکرمو نمیتونه  بخونه به خودم میگم اون در اینجا پیدا نمیشه حداقل الان اینورا نیست میرم یه خیابان دیگه میرو رستوران میرم چند خیابون اونطرفتر ولی  در بین همین رفتنها  میبینم خیلی ها هم دوست دارند با من باشند از نگاهها و حالتهاشون میشه  فهمید اما حیف که من اونا رو نمیخوام من فقط رستم یا یکی  شبیه اونو میخوام  خوب امروز هم نشد دست خالی بر می گردم خونه شب که میشه  به ماه  نگاه میکنم میبینم ماه هم تنهاست از بس ماه رو نگاه کردم  شدم ماه  پیشونی دوباره انتظار  تا فردا و روزهایی دیگر  خدا نگهدار تان همین پایان.

تا میخوام لاغر بشم کمر باریک بشم یکی پیدا میشه میگه شکم دوست دارم

ازش میپرسم تو که گفته بودی  میخوای لاغر بشی چرا هر بار که میبینمت چاقتر میشی و شکمت اولین جاییه که  بزرگتر میشه اما چرا واقعا نمیشه لاغر شد همه چیز باید از اول صبح برای لاغر شدن شروع بشه بارها و بارها این کارو کردم اما میبینم گفتم برو پیاده روی کن میگه میرم باور کن میرم ولی تا میام خونه  و میخوام صبحانه بخورم نمیتونم لقمه های غذا رو کمتر کنم آنجنان اشتهام باز میشه که گویی هفته هاست غذا نخوردم دوباره به خودم میگم از فردا کمتر میخورم دقیقا فردا یکی میگه بیا نهار خونه من عزیزم من هم میرم مهمانی اون هر چی  غذای  خوشمزه هست جلوم میزاره تا  دلمو بدست بیاره ولی نمیدونه که میخوام لاغر بشم خلاصه آخرش نمیدونم چیکار کنم تنها یه فکری بسرم رسیده که اگر عشقم ترکم کنه از غم و غصه فراوان جدایی از اون لاغر میشم اما این لاغری هم بدرد نمیخوره عشقم ترکم کرد لاغر شدم ولی وقتی دوباره برگشت  از نو چاق شدم همین پایان