زمان هم مرا نوازش می کرد و با من بازی می کرد همانگونه که عشق با معشوق بازی می کند جوانی من زمان را به کنترل خودش گرفته بود و زمان احساس خوشحالی می کرد که یک جوان 20 ساله همبازی اون شده بود. در شب زندگی می کردم بدون اینکه روزهای عمرم را شمارش کنم من آرزوهای زیادی داشتم هنوز نه خیلی بچه بودم نه خیلی بزرگ ناگهان همه چیز را رها کردم بدون اینکه بدانم به کجا می روم چشمانم آسمان را جستجو می کرد در لا بلای ابرها اما دلم روی زمین بود خوب فقط بیست سالم بود زمان را هدر می دادم شاید گمان می کردم که میشود هر لحظه آن را متوقف کنم پس تا می توانستم می دویدم تا زمانی که از نفس افتادم بدون ریشه ای در گذشته بدون امیدی در آینده من در 5 میلیون سال پیش 20 سالم بود اکنون کجا هستم خودم نمی دانم ...