از قرن 21 به قرن سوم میلادی رفتم در میان وایکینگها عظمت و بزرگی روم باستان رو دیدم و هنوز فکر می کردم دارم خواب میبینم من اینجا میان رومیها چیکار می کنم تاینکه وایکنگها منو دیدند و به نوع لباسم و قیافه ام می خندیدند یک شلوارک با یک تی شرت معمولی پوشیده بودم وایکنگی قوی هیکل به سمتم حمله ور شد که از شانس خوبم اسکندر مقدونی برای شکار در همان نزدیکی ها با سربازانش بودند مرا نجات دادند و گفتند تو کی هستی گفتم من کامران هستم و 19 سال سنم هست . انها گفتند کامران ما یکماه دیگر جنگ بزرگی در پیش داریم اگر در این جنگ پیروز شویم تو با دخترم جینا ازدواج می کنی فقط 4 سال از تو بزرگتره گفتم باشه اسکندر گفت من دوست دارم در این نبرد پادشاه و وزیرانش را زنده دستگیر کنم کاوه تو راهی داری پیشنهاد بده .. از اینده برام بگو من هم گفتم اون گفت هواپیما واقعا پرواز میکنه گفتم اره اسکندر گفت بمب از کجا بیاریم گفتم نیاز به بما نیست من می توانم داروی خواب اور درست کنم از ان بالا بر سرشان می ریزیم انها به خواب قرو میروند زنده انها را همه 1 میلیون سرباز را می گیریم و اسیرمان می شود اما هواپیما را چگونه درست کنیم گفتم من با هواپیکا امدم ولی در زمان شما وارد شدم ما بر روی میلیونها سریباز دروی خواب اور ریختیم انههاهمه به خواب رفتند و توانستم با جینا ازدواج کنم و 2 فرزند دارم یکی دختر و یکی هم پسر اسمشان هم جیناکاوه و کاوه جیناست انها به دین ما کاری نداشتند و جینا زن مهربان و خوبیه اما من ناچارم از خوابم بیدار شوم و ان زندگی طلایی و با شکوه ره از دست بدهم خداحافظ ای روم باستان ای گلادیاتورها قبل از اینکه بیدار شوم اسپارتاکوس حمله کرده بود ولی من که می دانستم سرنوشت اون چی میشه ... مجسمه های بزرگ زیوس .... سزار و رومیهایی که نمی شناختمشون ...بدرود بدرود............................و من بیدار شدم و در مغازه لبو فروشی و بادام فروشی خودم رفتم سر کار تا خوابی دیگر و در خواب جدید احتمالا چنگیز خان مغول ...