فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

سعید و سیا روزهای خوب و روزهای بد لحظه عاشقی لحظه جدایی

سعید و سیما من سعیدم هر روز تو رو می دیدم من هم سیمام خیلی خیلی زیبام روزهای خوب و روزهای بد لحظه عاشقی لحظه جدایی این داستان زندگی سیما و سعید است 2 تا عاشق 2 تا دلداده سیما میگه یه عروسک یه ستاره یه گلم که  میخوام نگام کنی سعید میگه تو عزیزم یه روزی از جاده غم اومدی بدیدنم حالا من دورو برت پر میزنم که بگم که من منم این یک داستان است و واقعیت نداره خوبی این داستان ایناست که تکراری نیست و همه لحظات ان جدید و از اندیشه یک انسان در همین امسال و همین ماه و همین روز و همین لحظه که در ماه ابان هستیم نوشته می شود و شما احتمال داره اولین نفری باشید که این داستان را می خوانید این داستان به صورت شعر هم برای قشنگتر شدن استاده شده است اندشه یک انسان امروزی است ممکن است این نوشته ها برای نسلهای بعدی هم جالب باشد ممکن است نباشه یه روزی که سیما برای رفتن به کلاس درس به دانشگاه رفته بود چشمش به سعید افتاد و سعید هم به سیما نگاه می کرد هر 2 تا تنها بودند و برای پیدا کردن همسر اینده تلاش می کردند انها با هخم اشنا شدند و پس از مدتی با هم اشنا شدند هر 2 تا دکتر شدند و مطب باز کردند عجب روز تو را دیدم عجب روز تو را پسندیدم در انروز جشن تولدم بود و من شدم 20 ساله تا تو را ببینم هر ساله این داستان ادامه دارد اگر شما نظری در مورد این داستان دارید بزارید .......

در اخرین لحظه ای که تصادف کردی چه احساسی داشتی؟

در اخرین لحظه ای که تصادف کردی چه احساسی داشتی؟  دلم میخواست هر چی که ارم  تمام هستی ام رابدم تا درد نکشم خیلی  سخت بود در یک لحظه ادم متوجه میشه دیگه دست  نداره  یا پا  نداره و تازه اگر هم خوب بشه دیگه این دست اون دست نیست و مثل این میمونه  پس  از  عمل  جراحی یه چیزی به  ادم  وصل  شده که بین بودن و  نبودن یه  خستگی  دایمی  و  همیشگی  مثل  این  میمونه که  هر  روز  کار سختی انجام  دادی  و  بدن با اینکه  همه جاش سالمه  اما  اون یه  قسمت مثل یه جیز  اضافه هست که به  ادم چسبیده  ادم  دلش  میخواد  اونو  بکنه  بندازه دور در اون  قسمت که  عمل  شده همیشه  یه  کوفتگی  هست واقعا که  بدن  سالم  یه  چیز  دیگه  هست اگر  زمان بر می گشت به  عقب ماشینی که در  جاده می دیدم اونقدر  وا می ایستادم تا هیج ماشینی  نباشه هر چند من مقصر  نبودم اون رانندگی  بلد  نبود  محکم زد به من وای چه  لحظه  وحشتناکی بود  مثل  این بود که  ادم رو  از  بالای  کوه  پرت کرده باشند  پایین الان با اینکه سالها از ان دوران گذشته این خستگی همیشه با  منه میخوام از اینطرف خیابون برم اونور صبر می کنم همه  ماشینها  برن  بعدش میرم...کاش تصادف  نمی کردم....

با یادت شادم هر چند بردی از یادم ای تاج سرم.......

ای تاج سرم دلم می خواست من هم عاشق بشم  تابفهمم عشق چیه بوسه های اتشین و داغ چیه گذشت گذشت تا اینکه یه روزی تو رو که عشق اینده ام بودی دیدمت و عاشقت شدم تو هم. عاشغم شدی و از نگاه پر فروغت نوید از لجظه رسیدن می داد گویی ما 2 تا رو پدرانمان برای هم ساخته بودند ...بله روزی مثل همین روزها به تو دل دادم ما سرمست و شاد و فارغ از همه غمهای دنیا شاد شاد بودیم دست در دست هم قدم میزدیم یکدیگر را بغل می کردیم می بوسیدیم و سخت در اغوش پر از عشق و محبت همدیگر رافشار می دادیم اما عشق ما هم مانند همه عشقها به سرانچام نرسید بردی از یادم دادی بر بادم هر چند با یادت هنوز هم شادم دل به تو دادم در دامت افتادم از غم ازادم سوزم از سوز  نگاهت هنوز چشم من باشد براهت هنوز چه شد ان همه پیمان که از ان لب خندان بشنیدم هرگز خبری نشد از ان کی ایی ببرم ای شمع سحرم در بزمم نفسی بنشین تا سحرم ای تاج سرم .............