جای خالیه تو رو با چی پر کنم قلبم از جا داره کنده میشه تو رو میخواد سالها دنبالت گشتم تا یه جا تو رو پیدا کنم تا دور دورها هم رفتم حتی احساس کردم تو رو یه جا دیدم اما دستم به تو نمی رسید چون تو رو نمی شناختم تو هم منو نمیشناختی ولی یه لحظه احساس کردم قلبم داره از جا کنده میشه همینجوری تو رو تا آخرین لحظه نگات کردم تو سوار موتور بودی من پیاده بودم با اینکه کلاه ماسک در صورتت بود و نمی توستم تو رو ببینم اما یه احساسی می گفت این همونه این خودشه اون لحظه فقط می دیدم که یه عشق داره از من دور میشه رفتی سالها گذشت تو رو دیدم اما اینبار نه اون دور دورها در نزدیک خونه مون احساس میکردم تو همونی تویی که سوار موتور بودی اما ما همدیگرو نمی شناختیم اجباری از هم دور شدیم نمی توستم بیام جلو و بگم خیلی دوستت دارم با اینه فاصله کمتر از یک متر بود اما ادمهایی دورو برت بودند باز هم اجباری از تو دور شدم حتی می تونستم تا ته کوچه که می رفتم برگردم نگات کنم فکر میکنم 100 بار تا رسیدن به آخر کوچه نگات کردم آه این خودشه کسی که آهنگ قبلب منو میدونه هزار بار مردم و دوباره جون می گرفت اما یک روز در یکروز استثنایی داشتم می رفتم دیدمت اینبار دیدم که داری از اونور خیابون بر عکس من داری میری فوری اومدم در کنارت با تو همقدم شدم اینبار تو تنها بودی خودمو خیلی به تو نزدیک کردم دیدم یه پرنده در یک قفسه به تو گفتم این پرنده در قفس چقدر قشنگه همین باعث شد تو بگی آره و همین کلمه آره باعث شد با هم قدم بزنیم چه احسای چه شوری چه حالی با هم قدم زدیم گفتم دوستت دارم تو هم گفتی خیلی تنها هستی و یکی رو میخام برای روزهای تنهاییم ما با هم زنده شدیم پس از سالها آخرش تو رو بدست آوردم و عشق رو با تمام وجودم حس کردم عشق خطهای موازی رو به هم رسوند مدتی گذشت گفتی دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم بعدش چند روز بعد دیدم هیچ خبری از تو نیست تو دور شده بودی خیلی دور دیگه دستم بتو نمی رسید باخبر شدم تصادف کردی اون تصادف لعنی تو رو از من گرفت رفتی به دنیای مرده ها حالا من موندم و دیگه هیچ هاق هاق گریه... همین پایان.
خانه های بالدار این ماجرا داستان هست و واقعیت نداره چون در قرن 24 اتفاق افتاده کسی چی میدونه شاید هم اتفاق افتاد به طور اتوماتیک این خانه ویلایی با تمام ساکنانش سالم موندن در زلزله 12 ریشتری در نزدیک برمودا تا 100 کیلومتر همه خانه ها جاده ها با خاک یکسان شدند اما یک خانه که اولین خانه بالدار بین همه خانه ها بود با همه آدمهایش سگها و گربه ها سالم موندند چون طوری درست شده بود که اگر زلزله ای بالاتر از 7 ریشتر میومد بالهایش که به 2 طرفش چبیده بود به حرکت در می آمدند و به اندازه یک سانتی متر بالا می رفت و پس از چند لحظه دوباره آرام به سر جایش میموند آدمهای داخل این خانه 38 نفر بودند و همه در یک جشن تولد شرکت داشتند زنده موندند به غیر از 7 نفر که بیرون خانه بودند اگر پول هم داشته باشه اما علم نداشته باشه باز هم مانند یه آدم مبتدی زندگی میکنه تنها فرقی که داره پولداره اما اگر هر 2 تا رو داشته باشه اوف چی میشه همین پایان
در قرن 27 زمین نابود شد اما یک زن و یک مرد این فقط یک داستان هست و بشنو اما باور نکن چون این اتفاق هرگز نمی افته شاید هم بیفته در فضا بودند چاره ای نداشتند فرود بیان اما وقتی زن داشت زمین رو نگاه می کرد ناگهان در سفینه باز شد و مجبور شد با چتر نجات پایین بیاد البته چتر اون فضایی بود و وقتی به زمین نزدیک شد چتر واقعی رو باز کرد شوهرش فهمید که زنش به زمین پرتاپ شده و اون هم با سفینه به سرعت به سمت زمین حرکت کرد اما نمی دانست کجا داره فرود میاد خلاصه در نزدیک زمین چتر نجات رو باز کرد و افتاد در یک بیابان زنش اونو دیده بود چون به آسمان داشت نگاه می کرد اما اون شوهرش اونور دنیا افتاد زنش اینور دنیا زن و شوهرش بدون هیچ امکاناتی فقط غذا و آب فضایی داشتند که به صورت قرص بود آنها به دنبال هم گشتند بعد از 2 ماه زمین دوباره جوانه زد و جانداران بر روی زمین ظاهر شدند اما از انسان خبری نبود سالها گذشت زن ناامید شد و حتی نمی دونست شوهرش زنده هست یا نه زیر لب برای خودش خواند ما به هم نمی رسیم مثل خورشید به ماه من به دنبال تو با پای پیاده شب بود همینجوری که داشت می خوند پس از 6 سال در آن شب دید نوری به صورتش به اطراف میخوره نور چراغ قوه شوهرش بود آنها بچه دار شدند اما آن بچه ها بر اثر تغیراتی که در زمین بوجود آمده بود کمتر شبیه انسان بودند و دست و پاهای خیلی بلندی داشتند قد 6 متر و هر 6 ماه تغیر جنسیت می دادند یه بار زن می شدند یه بار مرد جانداران هم مثل قبل نبود دنیا حیات جدیدی را شروع کرده بود نه برقی بود نه چیز دیگری چراغ قوه اون مرد با انرزی آفتاب روشن میشد همین پایان
تا حالا کجا بودی یادی از من نکردی حالا که پیر شدم می دونی امروز یا فردا میمیرم یادم افتادی خدا ازت نگذره که جوونی ام رو گرفتی نمیخامت تو رو دیگه نمیخوام هیچ چیزی نمیتونه جای اون لحظات سختی که در جوانی ازم گذشت رو بگیره خدا روزی تو رو جای دیگه حواله کنه میخوای الان منو ببینی تا پلی از من درست کنی برای پیشرفتت برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن حرف دروغکی نزن اسیر و اشتباهم نکن نمیخوام اکنون مانند کبوتری دل شکسته هستم که دوره حرم میخونم چی با تو کرده بودم که اینجور منو اذیت کردی امیدوارم یه روزی مثل من گرفتار بشی دیگه دوستت ندارم برو خجالت بکش از خودت..