روزگاری در همسایگی من زندگی میکردی میدیدمت گاه به گاهی بر سر 3 راهی گمانم مثل من عشقی بر سر داری چشمم هنوز هست به راهت همسایه ام بودی اما نمی دانم کیستی اسمت را نمی دانم می خندی 100 شعله روشن میکنی در دلم چشمان تیز تو نگاهم میکند اما کیستی گاهی وقتها خندان و شاد می دیدمت تا از خونه بیرون می اومدم تو رو می دیدم چشم تو گمانم فتنه ها در سر دارد نکنه قلب تو هم برای من می تپد دستم به دامانت بگیر دستم را پیمانی با من ببند خاطرات آن زمانهای نه چندان دور لطفی دیگر دارد همه جا هستی با اینکه دیگر همسایه نیستیم اما بگو چگونه تو رو باز هم میبینم شاید تو هم اومدی دوباره همسایه ام شدی میخندی به حرفهام میخندی هاها هاه هاه بر گیسویت زنم شانه همین پایان
این ماجرا واقعی نیست و فقط یک داستان هست مردی در شهری هراسان به این سو و آنسو می رود مرد گم کرده راه زندگی چون اون بی هدف دنیا آوردند و در یک جای خیلی سرد و بیروح دنیا اومد آفتاب اون مثل آفتاب همه نیست باران هم همینطور یادش میاد که در یک تابستان گرم وقتی از خواب بیدار شد دید آرزوهایش مثل همه نیست فکر کردن و غذا خوردن و پیدا کردن دوست هم مثل بقیه نیست با خودش گفت چرا من مثل بقیه نیستم اما غافل از این بود که خیلی ها مثل خودش بودند اما خودشان را در فکرشان پنهان می کردند و با خود می گفتند نکند ابرها کنار بروند و ماه پدیدار شود و آنوقت آشکار شود که اون کیست هنوز نوجوان بود احساس کرد شبهایش رویاها و خوابهای شبانه اش با همه فرق میکنه وقتی از خواب بیدار شد از خانه بیرون آمد و فقط دوید دووید تا به رودخانه ای رسید همانجا خودش را به آب زد نزدیک بود غرق شود اما یک حرکت به جلو باعث شد غرق نشه پس زندگیش ادامه دارد نمی دانست چی شده تا اینکه بزرگتر شد و اکنون که 45 سال سن دارد همه چیز را می داند او می داند که از چنس بلور هست و این را فقط آنهایی که بلورین هستند می دانند ولی به سختی بلورها همدیگر را پیدا میکنند تا اینکه این مرد سرگردان شهر که در جستجوی یک ناشناس مثل خودش بود یک ناشناس از سفری برگشت دقیقا روبروی اون هر 2 نفر از چنس بلور بودند دست در دست هم رفتند بسوی زندگی که اکنون هدف دار شده بود و فهمید سرنوشتش که تا این لحظه نامعلوم بود معلوم شد آنها نمی توانستند بچه دار شوند چون هر 2 نفر بلورین بودند آنها 2 نفر بودند در یک بدن اما عشقی آتشین عشق زیاد در وجود آنها زبانه زد آنها با عشق سالیانی با هم زندگی کردند و در بغل هم در یک شب زمستان هر 2 با هم مردند همین پایان.
همیشه به تو فکر میکنم اما تو هم به من فکر کن پاییز خزان اومده بهار هنوز نرسیده در راه زمستان هستیم حرفم رو تو بشنو چشمان من به راه دیدار تو هست مسافر عزیزم به یاد من باش جدایی فراموشی کاش نباشد من هوای دیگری در سر ندارم هر چند تو از پیشم رفتی اما ای زجان گرامی تر خدا تو را نگهدار در هر جایی که می روی در آغوش هر کسی که هستی چاره ای نیست زندگی همینه هیچ کسی تا ابد با آدم نمیمونه حتی اگر به عقد همدیگر هم در بیان باز هم یه روز میرسه که اون روز جدایی هست همیشه یکنفر زودتر میره حتی اگر در زندگی ترک یار هم نگنی آخرش مرگ باعث جدایی میشه برو برو از زندگیت لذت ببر تویی که دیگه تحمل دیدن منو نداری برو خدا به همراهت فقط صدای زوزه گرگ رو دوست دارم بشنوم که با سوز فراوان زوزه میکشه همین پایان.
بعضی وقتها آدم میخواد سیگار نکشه اما میبینه نمیتونه هر چه بیشتر میگه دیگه نمی کشم بیشتر میکشه و به خودش میگه از فردا دیگه نمی کشم این فردا گفتن خوبه اما میبینه فردا هم می کشه پس فردا هم می کشه حتی روز بعد هم می کشه به خودش میگه اصلا فکرشو هم نمس کردم در روز یک پاکت سیگار بشم دهانش بو می گیره میگه اوه قبلا این بوها نبودند خلاصه هی میگه فردا ترک میکنم اما همین فرد فرداها گفتن ناگهان میبینه 5 سال شد و هنوز داره به خودش میسگه فردا حالا یه چیزی خیلی جالبه بعضی وقتها بعضی ها میگن دیگه نمی کشم و واقعا هم ممکنه نکشند و برای همیشه ترک می کنند ولی واقع آدمهایی هم هستند یکی 2 نخ در طول روز و یا هفته میکشند اما تا آخر عمر هم بیشتر از این عدد نمی کشند اما تعداشان کم هست برای ترک سیگار یکی از بهترین روشها این است جایی برن که اونجا رو دوست دارند یعنی بیرون از خونه که سرشان خیلی گرم باشه و حتما حتما حتما حداقل یک روز نکشند خوب سخته اما یک روز واقعا نباید سیگار راکشید تا ترکش کرد روز اول خیلی مهمه به خودش میگه اگر یک روز نکشیدم پس میتونم 2 روز بعدش 3 روز نکشم...همین پایان.