روزگاری در همسایگی من زندگی میکردی میدیدمت گاه به گاهی بر سر 3 راهی گمانم مثل من عشقی بر سر داری چشمم هنوز هست به راهت همسایه ام بودی اما نمی دانم کیستی اسمت را نمی دانم می خندی 100 شعله روشن میکنی در دلم چشمان تیز تو نگاهم میکند اما کیستی گاهی وقتها خندان و شاد می دیدمت تا از خونه بیرون می اومدم تو رو می دیدم چشم تو گمانم فتنه ها در سر دارد نکنه قلب تو هم برای من می تپد دستم به دامانت بگیر دستم را پیمانی با من ببند خاطرات آن زمانهای نه چندان دور لطفی دیگر دارد همه جا هستی با اینکه دیگر همسایه نیستیم اما بگو چگونه تو رو باز هم میبینم شاید تو هم اومدی دوباره همسایه ام شدی میخندی به حرفهام میخندی هاها هاه هاه بر گیسویت زنم شانه همین پایان