این ماجرا واقعی نیست و فقط یک داستان هست مردی در شهری هراسان به این سو و آنسو می رود مرد گم کرده راه زندگی چون اون بی هدف دنیا آوردند و در یک جای خیلی سرد و بیروح دنیا اومد آفتاب اون مثل آفتاب همه نیست باران هم همینطور یادش میاد که در یک تابستان گرم وقتی از خواب بیدار شد دید آرزوهایش مثل همه نیست فکر کردن و غذا خوردن و پیدا کردن دوست هم مثل بقیه نیست با خودش گفت چرا من مثل بقیه نیستم اما غافل از این بود که خیلی ها مثل خودش بودند اما خودشان را در فکرشان پنهان می کردند و با خود می گفتند نکند ابرها کنار بروند و ماه پدیدار شود و آنوقت آشکار شود که اون کیست هنوز نوجوان بود احساس کرد شبهایش رویاها و خوابهای شبانه اش با همه فرق میکنه وقتی از خواب بیدار شد از خانه بیرون آمد و فقط دوید دووید تا به رودخانه ای رسید همانجا خودش را به آب زد نزدیک بود غرق شود اما یک حرکت به جلو باعث شد غرق نشه پس زندگیش ادامه دارد نمی دانست چی شده تا اینکه بزرگتر شد و اکنون که 45 سال سن دارد همه چیز را می داند او می داند که از چنس بلور هست و این را فقط آنهایی که بلورین هستند می دانند ولی به سختی بلورها همدیگر را پیدا میکنند تا اینکه این مرد سرگردان شهر که در جستجوی یک ناشناس مثل خودش بود یک ناشناس از سفری برگشت دقیقا روبروی اون هر 2 نفر از چنس بلور بودند دست در دست هم رفتند بسوی زندگی که اکنون هدف دار شده بود و فهمید سرنوشتش که تا این لحظه نامعلوم بود معلوم شد آنها نمی توانستند بچه دار شوند چون هر 2 نفر بلورین بودند آنها 2 نفر بودند در یک بدن اما عشقی آتشین عشق زیاد در وجود آنها زبانه زد آنها با عشق سالیانی با هم زندگی کردند و در بغل هم در یک شب زمستان هر 2 با هم مردند همین پایان.