فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

همکلاسیم از خاطرات اولین سینما رفتنش برای دوستان تعریف می کرد

همکلاسیم از خاطرات اولین سینما رفتنش برای دوستان تعریف می کرد اون الان شخصیت بزرگی شده و در خارج از کشور زندگی میکنه خداوند مهربان به این فرد دانا 3 دختر خوشگل و مهربان داد اون تعریف می کرد وقتی اولین بار میخواست به سینما بره فکر می کرد هنرپیشه ها همه در اب استخری در اون قسمت بالا فیلم بازی می کنند و می گفت وقتی اولین بار رفت سینما دید همه جا تاریکه چشم چشم رو نمی بینه و وقتی یک جا می نشست ناگهان یکی میگفت پسرجان اینجا من نشستم برو یک صندلی خالی پیدا کن بشین نمی دونستم صندلی خالی کجاست تا اینکه چراغ قوه ای به سمت من روشن شد و صندلی خالی را نشانم داد همانجا  نشستم فیلم رو داشتم نگاه می کردم که ناگهان یک قطار در فیلم حرکت کرد فکر کردم الان میاد  میخوره  به  من ترسیدم  چشمام رو بستم وقتی باز کردم  دیدم یک  خانم زیبا از قطار پیاده شد و گفتم عجب شانسی اوردم  قطار به موقع ایستاد و این زن من رو نجات داد. بعدش قطار حرکت کرد و رفت دیدم بدون اینکه به من بخوره از من دور شد خانم هم دنبال تاکسی می گشت یک مرد هم کنارم  نشسته بود بنظرم  60 سالی داشت هی پاهاشو اروم اروم میزد به من و دستش رو میزاشت روی  ران پاهام نگاهش کردم دیدم خیلی مهربونه و دوستم داره اون وقتها نمی دونستم  همجنسباز چیه و کیه تا اینکه دیدم به من پفک نمکی تعارف کرد همه رو گرفتم گفت با هم بخوریم بعدش که رفتیم بیرون برایت می خرم گفت تنها  زندگی می کنه تو هم میتونی بیای پیش من گفتم من تنها  به سینما  نیومدم با  خواهرم  اومدم تنهایی نمی تونم بیام سینما  این  اولین بارم هست خوب سنم  13  سال بیشتر نبود خواهرم  21 سال داشت مرد 60 ساله خیلی  شیکپوش بود گفتم اگر من بزرگ بشم  اینجور لباس می خرم  کت و شلوار با پیراهن سفید و کراوات زده بسیار هم مهربان بود ادکلن هم زده بود فیلم که تمام شد پیرمرد منو بوسید یک پول 20 تومانی در جیبم گذاشت 20 تومن در اون زمان پول خیلی زیادی بود از سینما بیرون اومدم  چقدر داخل سینما شلوغ بود بیرون هم در باجه صف طولانی بود شاید به خاطر همین  ترافیک شهری کم بود و همه در داخل شینمها بودند ولی اون پیرمرد رو ندیدم به خواهرم سهیلا جون گفتم گرسنه ام هست میخوام ساندویج بخورم گفت پول  ساندویچ  نداریم و فقط پول  تاکسی داریم که اگر ساندویح بخوری  دیگه این همه راه رو باید  پیاده بریم گفتم من دارم خواهرم گفت این پول رو از کجا  اوردی گفتم یکی پیشمم نشسته بود 2 تا بوسم کرد پول رو گذاشت جیبم خواهرم خوشحال شد گفت اون کجاست گفتم ندیدم اومدیم بیرون دیگه اونو ندیدم گفت  این پول 20 تا ساندویجه عجب مرد خوب و  سخاوتمندی بود و رفتیم ساندویج با نوشابه خوردیم خواهرم یادمه یک گوشواره هم برای خودش خرید بعدش اومدیم خونه ....................

نظرات 1 + ارسال نظر
باشماق پنج‌شنبه 17 مهر 1399 ساعت 11:33

سینما
بلیط هفت ریال بود
عاشقی فیلمهای شمشیر بازی بودم
ساعت یک و نیم توی صف سینما می رفتیم
گاهی پلیس با باطوم به جون صف بسته می افتاد تا نظم را بر قرار کند
ساعتشو و نیم در گیشه باز می شد
بالکن پانزده ریال
جلو پرده هفت ریا ل
چند ردیف عقب تر دوازده ریال
ته سالن لژ بیست ریال
لژ مخصوص هم برای VIP های امروز بود
ساعت سه درب ورودی سالن انتظار باز می شد
سیل جمعیت در مقابل در ورودی سالن نمایش برای اشغال صندلی ها ایستاده
بعضی ها صندلی ها را می گرفتند و یک ریال می فروختند
ما زورمون بهشون نمی رسید
کف سالن می نشستیم
صدای شکستن تخمه و دود سیگار های ویژه و هما بیضی نفس را ترنمی کرد
بعضی هم که نیاز به دستشویی داشتند
همانجا رها می کردند
و بفکر نشسته ها نبودند
خاطره ۱۳۳۶

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.