تا حالا شده گم بشی و بچه 4 ساله هم باشی اون هم در یک شهر بزرگ هزار کیلومتر با شهر ما فاصله داشت با خانواده رفته بودیم مشهد بگو خوب .. خوب من با 4 تا از خواهرانم به بازار مشهد رفتیم منظورم از بازار یکی از خیابانهایی بود که اسمش رو نمیدونم چی هست ماشینها رفت و امد می کردند به نظرم اگر اشتباه نکنم مشهدی ها شاید خیبان رو میلان هم بگن ئقیقا نمی دونم کجا بود ولی از حرم دور بودیم و بیرون حرم به طرف خیابان یا بازار در حال قدم زدن بودیم همه خواهرانم چادری بودند و جادر سیاه داشتند همه انجا چادر سیاه داشتند اینها در یک جایی ایستادند تا فروشنده ای که در کنار خیابان بود و لباس می فروخت ان لباسها را نگاه کنند خیلی هم انجا شلوغ بود وقتی خواهرانم حرکت کردند من را ندیدند من هم فکر می کردم انها انجا ایستاده اند چون شبیه این خواهرانم دورو برم خیلی بودند من هم با انها حرکت کردم اما وقتی به صورت خواهرم نگاه کردم دیدم غریبه هست اون هم متوجه نشد که من چادر او را گرفته ام و هر کجا می رود با او رفتم دیدم اثری از خواهرانم نیست چادر را ول کردم و ترسیدم نمی دانستم چیکار کنم یک لحظه به فکرم رسید به ذهنم رسید برگردم و به طرف عقب بروم همانجوری نا امید به سمت عقب رفتم نمی دانم چقدر به عقب رفتم که ناگهان خاله ام را دیدم خاله ام به من گفت اینجا چیکار میکنی با کی اومدی ماجرا را گفتم خاله ام گفت اوه چه شانسی اوردی پسرم من اگه بیرون نمی اومدم تو گم می شدی و حالا پیدا شدی مرا به طرف حرم برد جایی که پدر و مادرم انجا بودند خواهرانم نیز چون منو پیدا نکردند همانجا امدند و خوشحال شدند پیدام کردند غرق در بوسه ام کردند..منبع noaran.blogsky.com