مرغ از قفس پرید نتونستی از فرصتی که بدست آوردی استفاده کنی بگو چرا برای چندمین بار اینجور فرصتها رو از دست دادی راستش اینبار اصلا فکرشو نمی کردم دعوتم کنه به خوردن صبحانه حرفهای ما اصلا اونقدر هم حالت صمیمی نداشت هر چند گاه گاهی می خندیدیم و یا تبسم می کردیم کی فکرشو می کرد درست در آخرین لحظه که میخوام از ماشینش پیاده بشم بگه بریم صبحانه شیر با عسل و فکر کنم گردو بخوریم نه در خونه اون بلکه بیرون در صبحانه خوری که اسمش رو نمی دونم چون نشد اونجا با هم بریم گفت همیشه میاد اونجا و صبحانه میخوره اینبار دوست داره با هم بریم بخوریم در راه چند بار هم گفت فکر کنم عاشقی منم برای اینکه دلشو شاد کنم گفتم ممکنه عاشق باشم شاید هم باشم خلاصه درست در آخرین لحظه پیشنهاد داد نمی تونستم دقیق تصمیم بگیرم یه لحظه گفتم بریم اون خیلی خ.شحال شده بود بعدش گفتم نگهدار پیاده میشم گفت آخه واسه چی همینجوری گفتم یکی رو دیدم اون گفت اونو ولش کن بیا با هم بریم عجب داستانی داره زندگی چون انتظارشو نداشتم پیشنهاد بده البته چند بار اون آخر آخرها از آینه ماشین نگاهم کرد گفت نسبت به سنت جوونتر هستی گفتم غم و غصه بدل راه نمی دم و سعی میکنم مشکلات رو نبینم و نشنوم خلاصه الان مثل سگ پشیمونم شاید اونو دوباره در راه سوار شدن ببینم کسی چی میدونه قسمت نبود ...