فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

فروش بادام زمینی گیلان

بادام زمینی را از گیلان خریداری کنید سوغاتی گیلان -فروش بادام زمینی

storu این ماجرا داستان هست اون بچه رو بده به من

این ماجرا واقعی نیست و یک داستان هست که هرگز برای هیچکسی اتفاق نمی افته چون داستان وجود خارجی نداره و فقط  زایده فکر و خیاله و خیال هم یک رویاست رویایی که در هیچ کجای جهان واقعیت پیدا نمی کنه هر چند بعضی از رویاها  ممکنه واقعی هم بشه اما این ماجرا فراتر و بالاتر ازآن چیزیست که بتواند واقعیت پیدا کنه مثل اینو میمونه یکی  در رویا  فکر کنه  سیارات جهان در تمام کهکشانها مثل بازی بیلیارد به هم دیگه برخورد کنه در حالی که  سیارات  محکم سر جای خودشان هستند و اگر قرار بود سیاره مریخ به زمین برخورد کنه که زندگی انسانها و نظم جهان به هم میخورد و دنیا با گونه های جدیدتری به زندگی خود ادامه می دادند ممکن بود انسانها به جای 2  تا دست 10 تا دست داشتند و یا هر شکلی دیگه مثل همان حالتی که دایناسورها از بلین رفتند و ناگهان انسانها و موجودات ریزتر بوجود آمدند خوب بریم سر اصل مطلب داستان چه بود اون بچه رو پس از من بده خواهرم نگهداری کنه چون نگهداری یه بچه یک ساله که نتیاز به مامان داره از دست تو خارجه نه عزیزم این چه حرفیه میزنی مگه  قراره  بمیری ما که هنوز باهمیم و تا آخر عمر هم یکدیگرو دوست داریم من بچه رو حتی اگر تو نباشی به کسی نمی دم مواضب باش آه نرو قطار داره میاد از ریل آه تصادف کردی حالا من با این بچه چیکار کنم نه قول دادم خودم نگهداری کنم تلفن زنگ میخوره میدونم همسرت رو از دست دادی شنیدم بچه رو میخوای بدی خاله یا پدر بزرگ و مادر بزرگ نگهداری کنه اینکارو نکن خودت بزرگش کن تو زنت رو از دست دادی دخترت میتونه عشق تو باشه تا بتونی زندگی رو ادامه بده باشه ممنونم که به فکر من و فرزندم هستی خواهش میکنم دوستی  به درد همین روزها میخوره هر چند تو با من ازدواج نکردی اما خانومت هم خیلی خوب بود با فرزندم میرم خونه مادر بزرگ موقع اومدن به خونه بچه رو به من نمیدن میگن ما بزرگش میکنیم تو برو به زندگیت برس ازدواج کن نکن به هر حال بچه رو نمیدیم به تو نه اون بچه منه باید خودم بزرگش کنم چند روز میگذره بچه رو هر جور شده میگیرم بچه هم خوشحاله که پیش منه ما با هم زندگی کردیم بچه 20 ساله شد رفت اونور دنیا و برای خودش خانوم مهمی شده ازدواج با یه خارجی بهتر از خودش کرده و یه روز که داشتم از روی ریل قطار میرفتم همون جایی که خانومم مرد فکرم رفت روی همون دوران و لبخند اونو دیدم که  بچه اش  بزرگ شده خوشبخت شده و یک قطار با سوتی که زد به من هشدار داد از اونجا دور شو اما دیگه خیلی دیر شده بود چون غرق در عشق  زنم بودم و قطار منو زد کشت دستی منو گرفت دیدم خودشه ما با هم پرواز کردیم به جایی که  دخترم بود اما اون ما رو نمیدید و ما همدیگر رو  تا دنیا دنیاست بوسیدیم همین پایان.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.