دیگه داستان نمی نویسم بابا من داستانم در حد بزرگترین داستان نویس های جهان هست از زول ورن هم بالاتره تنها فرق من با زول ورن اینه که اون در 80 روز دور دنیا می نوشن من در 79 خوب یعنی من یک روز جلوتر میتونم در دور دنیا بگردم بالون من سریعتره وقتی طرفداری نداره حداقل یکنفر بخونه دل آدم خوش بشه این هم داستان امروزم اگر کلیک نخوره دیگه نمی نویسم انتظار ندارم 10 یا 20 کلیک بخوره حداقل 2 تا 4 کلیک خوبه: بشنو باور نکن واقعی نیست فقط داستان هست به احتمال زیاد اون از زمان خودش بدون اینکه خودش بدون خارج شده و به زمان حال آمده این انسان یا هر موجودی که اسمش رو نمیدونم چی باید گذاشت حتی ممکنه در زمان حال زنده باشه و یا یک انسانی باشه که مربوط به حتی 2 میلیون یا کمتر هم باشه ولی بنظرم مربوط به زمان حال تا 150 یا 250 سال اخیر هست آخه هیچ لباسی هم نپوشیده بود تا بشه تشخیص داد برای کدام دوران هست چون پنجره هم نمی زاشت از ناف به پایین رو دید قدش تقریبا 180 سانتی متر بود مرد بود و فقط نگاه می کرد و من هم نمی تونستم تکون بخورم فقط باید ثابت نگاهش میکردم اما ترسناک نبود یه آدم مثل همه آدمها بود فقط قدرت حرکت رو از من گرفته بود این ماجرا فقط یک داستان است واقیعت نداره و هرگز اتفاق نمی افته هنوز ساعت 11 شب نشده بود و در بیابان برهوت تقریبا بالای یک کوه که به صورت جنگل نبود و همه جا رو می شد دید ما 9 نفر بودیم یکی بیرون بود که اگر حیوانی درنده دزدی خلاصه هر انسانت یا موجود غیر طبیعی به ما نزدیک شد خبر بده نوبتی نگهبانی می دادند ساهت که به نیمه های شب نزدیک شده بود یعنی هنوز 12 شب نشده بود در بیرون از پنجره که نگاه می کردم البته همه به غیر از اون نفری که نگهبانی می داد در داخل اتاقک کوچک که یک در و یک پنجره داشت یت خوتبیده بودند یت در حتل خوتب بودند دیدم یک نفر در پشت پنجره هست لخت هست اما 2 تا شبیه شاخ یا پر قو بالای سرش هست دیدم باید همینجوری نگاهش کنم نمیتونستم نه حرف بزنم نه تکون بخورم یک دقیقه بعد اون غیب شد دیدم میتونم تکون بخورم فوری رفتم در بیرون به اون نگهبان گفتم اون که لخت نزدیکت بود کو کجاست اون گفت کسی ندیدم پیش من باش تا نگهبانی ام تموم بشه میترسم یعنی ممکنه این ماجرا واقعی باشه ...همین پایان