وحشت و ترس از موجودی بنام وز انقدر ترسیده بود که فکر می کرد وززو همه جا دنبالش هست هوا هنوز روشن بود با خودش گفت اینبار اگر وز را ببینم به بالاترین نقطه میرم ولی در انجا کوهی نبود ساختمانی نبود اما در 100 متر عقب تر درختان بلندی بودند که او از انجا رد شده بود یک لحظه احساس کرد صدای وززو را شنیده اون با خودش گفت مز همین نزدیکی ها هست و می خواهد سر فرصت به من حمله کن اون صدا رو اینبار واضح تر از قبل شنید اون نمی دونست که زمانی که از درختان بلند عبور می کرد وز اونو دیده و به سمتش در حال حرکت بود وقتی برگشت تا به طرف جنگل بره وز رو دید که پشت سرش بود وز چنگال تیز خودش را اماده کرده بود تا در درون شکم اون فرو کنه اما از ترس اون فرار کرد و وز چون سرعتش کم بود نمی تونست به اون برسه در اولین فرصت وارد یک فروشگاه شد اسپری ضد وز را خرید و رفت به سمت چنگل این بار وز با سرو صدای زیادی وز وز می کرد با سرعت تمام به اون حمله کرد اما اون با اسپری حشره کش وز وز را کشت...
سلام
ممنونم از شما
ما که نفهمیدیم چی نوشتی.وز بود مز بود وزو بود وززو بود.چنگل کجاس؟؟؟!!!
سلام وز بود داستان تخیلی یه چیزی مثل وز وز زنبور ...واقعی نیست ممنونم که نظر دادین قسمتی از سایت شما : در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟ https://dashtemoshavvash.blogsky.com/
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!