در اخرین لحظه ای که تصادف کردی چه احساسی داشتی؟ دلم میخواست هر چی که ارم تمام هستی ام رابدم تا درد نکشم خیلی سخت بود در یک لحظه ادم متوجه میشه دیگه دست نداره یا پا نداره و تازه اگر هم خوب بشه دیگه این دست اون دست نیست و مثل این میمونه پس از عمل جراحی یه چیزی به ادم وصل شده که بین بودن و نبودن یه خستگی دایمی و همیشگی مثل این میمونه که هر روز کار سختی انجام دادی و بدن با اینکه همه جاش سالمه اما اون یه قسمت مثل یه جیز اضافه هست که به ادم چسبیده ادم دلش میخواد اونو بکنه بندازه دور در اون قسمت که عمل شده همیشه یه کوفتگی هست واقعا که بدن سالم یه چیز دیگه هست اگر زمان بر می گشت به عقب ماشینی که در جاده می دیدم اونقدر وا می ایستادم تا هیج ماشینی نباشه هر چند من مقصر نبودم اون رانندگی بلد نبود محکم زد به من وای چه لحظه وحشتناکی بود مثل این بود که ادم رو از بالای کوه پرت کرده باشند پایین الان با اینکه سالها از ان دوران گذشته این خستگی همیشه با منه میخوام از اینطرف خیابون برم اونور صبر می کنم همه ماشینها برن بعدش میرم...کاش تصادف نمی کردم....